مرگ ناصری
با آوازی یکدست ،
یکدست،
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.
« ـ تاج خاری بر سرش بگذارید!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذیان دردش
یکدست
رشته ای آتشین
می رشت.
«ـ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چو نان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
«تازیانه اش بزنید!»
رشته ای چرمباف
فرود آمد.
و ریسمان بی انتهای سرخ
در طول خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت
« ـ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
ار صف غوغای تماشاییان
العازر
گام زنان راه خود گرفت
دستها
در پس پُشت
به هم درافکنده
و جانش را از آزار گران دینی گزنده
آزاد یافت:
« مگر خود نمی خواست، ورنه می توانست!»
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز روی در خاموشی رحم
فرو افتاد
سوگواران، به خاک پشته برشدند
و خورشید گرم و ماه
به هم
برآمد.
"شاملو"